میراث ملموس
بناهای مذهبی
میراث ناملموس
جاذبه های طبیعی
نهادها
فضای سبز گردشگری
مراکز علمی
مراکز فرهنگی
منابع
دسته بندی دانشنامه
تنظیمات ظاهری

شخصیت ها


13 مرداد ماه 1360 (یک ماه قبل از شهادت) همسرم کمی کسالت داشت و در بستر خوابیده بود . وقتی که در کنار او نشستم و برای چندمین بار حال او را جویا شدم ، دستانش را بالا برد و با آهی از ته دل گفت :(بارالها من از تو عمر با عزت و مرگ با عزت را خوهانم و هیچ حوصله ی بیماری را ندارم) . در همان وقت بود که من دارو هایش را به او دادم و او به خواب عمیقی فرو رفت . من مشغول کار هایم بودم که دیدم او پس از ساعاتی از خواب بیدار شده است و مثل اینکه حال خوشایندی ندارد و عرق تمام وجودش را فرا گرفته است . با نگرانی حالش را جویا شدم که با صدای لرزان گفت : (خواب دیدم) . گفتم چه خوابی؟ هیچ نگفت . دو مرتبه تکرار کردم و از او خواستم تا خوابش را برایم شرح دهد . آهی کشید و بسیار شمرده شمرده و آهسته گفت : (خواب عبد الکریم را دیدم . او با یک سبد گل قرمز آمده بود ، در حالیکه شخصی پشت سر او بود که به چشمم آشنا بود ولی نمیتوانستم او را در ذهنم تجسم کنم . از او پرسیدم این سبد گل از آن کیست؟ لبخندی زد و با لحنی بسیار دلنشین گفت : این وظیفه ای است که تازه بر عهده من قرار داده اند که این دسته گل های قرمز را به دربانان بهشت تحویل بدهم . پس از آن من درباره قیامت و آخرت از او سوال کردم و او مفصلأ در مورد آن برای من صحبت کرد ولی از آن مباحث هیچ یادم نیست) . در حالیکه به او خیره شده بودم ، صحبتش قطع شد و دوباره گفت:(حتمأ آن نفری که پشت سر او بود ، من بوده ام و آن دسته گل های قرمز فرزندان انقلابند که دسته دسته به شهادت میرسند). من در حال تحجب گفتم : خوب از این حرفای بیجا نزن !
وتقریبأ یک هفته بعد بود که مرتبأ صدای تلفن بلند میشد و خانواده ما را تهدید میکردند و همسرم را تهدید به مرگ میکردند اما درحالی که ناراحتی همسرم را احساس میکردم ، وی لبخندی می زد و هیچ نمیگفت.! تا اینکه روزی تلفن زده بودند و با دختر کوچکم صحبت کرده بودند و زمان و مکان رفت و آمد همسرم را از او پرسیده بودند و او نیز تمام و کمال به آنها گفته بود . دو شب قبل از شهادت همسرم ، خواب دیدم که خواهر شوهرم که مشهد الرضا بودند ، از مشهد برگشته و جلوی اتومبیل آنها پارچه مشکی زده بودند و تابوتی روی اتومبیل گذاشته بودند که آن را پایین آوردند و پارچه قرمز را با پارچه مشکی عوض کردند .