میراث ملموس
بناهای مذهبی
میراث ناملموس
جاذبه های طبیعی
نهادها
فضای سبز گردشگری
مراکز علمی
مراکز فرهنگی
منابع
دسته بندی دانشنامه
تنظیمات ظاهری

شخصیت ها

محمدعلی شاهین

مرد جوان که دست بالا کرد، نصراله ترمز دوچرخه را گرفت و جلوي پايش ايستاد.

- سلام خداقوت.

- عليکم السلام بفرما.

جوان گفت: چند ماهيه خدا يه بچه بهم داده ميخوام براش سجل درست کنم.

نصراله از دوچرخه پياده شد و از داخل کيفش که بيشتر به چمدان شبيه بود کاغذي بيرون آورد:

- اسم بچه چيه؟

- حج ‏آقاي مسجدا آوردم خونه اذون گفت تو گوشش و اسمش را گذاشت محمد. اسم آقاما روش گذاشتم.

نصراله در حالي که می‏نوشت، رو به جوان گفت: خدا رحمتش کنه حج‏ محمد آسيابون خيلي مرد خُبي بود.

-خودت سجل داري؟

- نه

-شُهرت چيطور؟

-بهم گفتن برو پيش کدخدا موسول اما وقت نکردم يعني نمی‏دونستم شهرتما چي‏چي بذارم.

-مگه بابات آسيابون نبود؟

-چرا؟

-خب بذار آسيابان که يه اسمی ‏از اون خدا بيامرزم بمونه.

- خبه

-پس يه سجل هم برا خودت درست کنم؟

-خدا خيرت بده.

- سجلّ خودت می‏شه قدمعلي آسيابان فرزند محمد و پسرت هم می‏شه محمد آسيابان فرزند قدمعلي.

-چند سالته؟

- والا دُرس نميدونم ننه‏م ميگه به دورون قحطي به دنيا اومدي

-هان! يعني سال 1297؟

- آقامم پشت قرآن نوشته 1296

نصراله جلوي اسم و فاميل مرد نوشت «1296» و پرسيد: اسم مادر؟

- اقدس، خب خرجش چقدر ميشه؟

نصراله همانطور که پا را روي رکاب می‏گذاشت گفت: آماده که شد ميارم در خونه‏ت و پولشا ميگيرم. خونه آقات نشستي ديگه هان؟

- آره همون کوچه آسياب.

نصراله سري تکان داد و دستش را به نشانه خداحافظي بالا کرد و رفت. آرام و سنگين رکاب می‏زد و گوشه هاي عبايش در باد ملايمی ‏که می‏وزيد تکان می‏خورد. دوچرخه وارد کوچه شد. بازي چوب و پل پسر بچه ‏ها‏ خاک‏ها‏ي کف کوچه را به هوا بلند کرده بود. بچه‏ ها‏ بلند سلام کرده و راه را باز کردند تا دوچرخه نصراله رد بشود. نصراله بدون اينکه به کسي نگاه کند جواب سلام شان را داد و رد شد.

هنوز وارد خانه نشده بود که صدايي از پشت سر او را نگه داشت:

- نصراله! نصراله!

نصراله دوچرخه را به ديوار تکيه داد.

- سلام عليکم خداقوت

- عليکم السلام چرا هراسوني؟

مرد بي هيچ صحبتي دو تا از سجل ‏ها‏ي توي دستش را باز کرد و گرفت جلوي چشم نصراله: من که سواد ندارم اما مُل احمد ميگه شهرت اين بچه آخري با بقيه بچه‏ ها‏م فرق ميکنه.

نصراله سجل جديد را گرفت و خواند: سيدغلامرضا قدسي بعد سجل دومی‏ را تا نزديک چشمش بالا برد: فاطمه سادات قريشي.

مرد ميانسال همانطور که سجل بعدي را به دستش می‏داد، پرسيد: درسته؟

نصراله سجل بعدي را باز کرد: سيدمصطفي قريشي پس شهرتتون قريشيه ‏ها‏ن؟

- بله به جز اين آخري. دو سال پيش برا همه ‏شون سجل گرفتم. بچه سومی‏ که حصبه گرفت و مرد قريشي بود که سجلش را گذاشتم برا بعدي.

نصراله دستي به سبيل پرپشتش کشيد و گفت: سيد! از من ميشنوي کاريت نباشه بذار اين آخريت قدسي باشه. ماموري که مينوشته اشتباه کرده حالا چه فرقي ميکنه قريشي يا قدسي؟

مرد همانطور که به حرف‏ها‏ي نصراله گوش می‏کرد و سر تکان می‏داد، سجل‏ ها‏ را گرفت و گفت: خدا امواتتا بيامرزه دُرس ميگي قدسي هم شهرت بدي نيست.

مرد اين را گفت و راه آمده را بازگشت.

از کتاب چهل پسینه