میراث ملموس
بناهای مذهبی
میراث ناملموس
جاذبه های طبیعی
نهادها
فضای سبز گردشگری
مراکز علمی
مراکز فرهنگی
منابع
دسته بندی دانشنامه
تنظیمات ظاهری

شخصیت ها

درشکه از صارميه راهي سده شد. هر بار که آخرين جمله صارم‏ الدوله در ذهن درشکه‏ چي تکرار می‏شد، ترس همراه با جريان خون تا سرانگشتانش نفوذ می‏کرد و تازيانه را محکم تر بر گرده اسب فرود می‏آورد.
- ميرزا‏احمد حکيم را به طرفت ‏العيني بر بالين سر اصغر‏ميرزا حاضر می‏کني، اگر سر به تنت زيادي کرده تنها برگرد.
- درشکه‏ چي از دروازه بيدآباد بيرون آمد و راه ناهموار رهنان به جعفرآباد را طي کرد و به در محکمه رسيد.
چند شتر که از کاروانسراي درمحکمه بيرون می‏آمدند راه را بر درشکه‏ چي بستند. زنگوله شترها در گوش درشکه‏ چي می‏پيچيد و شترها سلانه سلانه از مقابلش می‏گذشتند.
فرستاده صارم‏ الدوله درشکه را به کناري کشيد و سرش را در دکاني که ورودي‏اش به حفره‏اي می‏مانست، فروبرد: محکمه طبيب کجاست پيرمرد؟
پيرمرد پالاندوز که پاها را دراز کرده و بر ديوار کاهگلي دکانش تکيه داده بود، جواب داد: اينجا که ايستاده اي درمحکمه است و يکي و دو تا طبيب نداره، کدام حکيم را می‏خواي؟
- با ميرز‏احمد‏حکيم کار دارم.
پيرمرد که دستش در پي هر بار کوک زدن بالا می‏رفت و پايين می‏آمد، بي آنکه سربلند کند، گفت: از عطاري ملا‏ابراهيم چند قدم برو پيش تر
-عطاري ملا‏ابراهيم کجاس؟
- همين راسته کمي جلوتر عطاري سومي.
زنگ مدرسه اسلامي به صدا درآمده بود که کاروان از درمحکمه بيرون رفت و راه بر درشکه‏ چي باز شد. پسربچه‏ ها چند تا چند تا از مدرسه بيرون می‏پريدند. درشکه راه افتاد و بچه‏ ها بي توجه به گرد و خاکي که به هوا بلند شده بود به دنبالش می‏دويدند و می‏خواندند:
تق و تق و تق تولولق تولوق/ درشکه‏ چي بزن يه بوق
درشکه‏ چي مقابل عطاري ملا‏ابراهيم ايستاد و پرسيد: محکمه ميرزا‏احمد کجاس؟
مردي که کيسه کوچکي دستش بود و داشت از عطاري بيرون می‏آمد جواب داد: دارم می‏رم اين جوشوندني‏ها را نشونش بدم دنبالم بيا.
درشکه‏ چي افسار اسب را به درخت چنار کنار نهر بست و به دنبال جوان راه افتاد. چند تا از دانش آموزان فرصت را غنيمت شمردند و بي سر‏ و ‏صدا از درشکه بالا رفتند. مرد جوان خطاب به درشکه ‏چي گفت: ناخوش داري؟ دستش شفاس.
-بله اومدم حکيما ببرم بالاسر مريض
دونفري از دالان درازي رد شدند تا به اطاقي رسيدند.
-محکمه همينجاس، اونم ميرزا‏احمد.
مردي روي تشکي نشسته بود و ميز کوتاهي جلويش قرار داشت. درشکه‏ چي سلامي کرد و پيام صارم‏ الدوله را رساند.
ميرزا‏احمد دستي به ريشش کشيد و در حالي که به اندروني می‏رفت، گفت: صبرکن برمی‏گردم. ميرزا‏احمد لحظاتي بعد در حالي که عمامه ‏اش را بر سر محکم می‏کرد از خانه بيرون آمد. درشکه‏ چي کيف را از حکيم گرفت و کمکش کرد تا از درشکه بالا برود.
درشکه که از در باغ ملا‏عبداله گذشت طبيب پرسيد تعريف کن ببينم چي شده؟
- اصغر ميرزا پسر صارم ‏الدوله چند روزه که ناخوشه و هر روز حالش وخيم تر ميشه از دست هيچ طبيبي هم کاري برنيومده.
ميرزا‏احمد چشم‏هايش را ريز کرد و گفت: خب از دست من چه کاري ساخته است؟
- يکي از باغبان‏هاي صارم‏ الدوله که از اهالي پريشونه شما را معرفي کرده و گفته دستتون شفا داره. صارم ‏الدوله هم منا پيِ شما فرستاد بلکه از دست شفاي شما کاري وربياد.
- شفا دست خداس، ميرزا‏‏احمد چکارس بنده خدا!
***
دو لنگه در بزرگ گشوده شد و درشکه به باغ وسيع و سرسبزي وارد شد. از راهرويي که دو طرفش را درختان سر به فلک کشيده پوشانده بود عبور کرد و جلوي ايواني بلند و وسيع ايستاد. صارم‏ الدوله با شنيدن صداي درشکه در آستانه در ورودي ساختمان حاضر شد و به استقبال حکيم شتافت.
- سلام بر ميرزا‏احمد حکيم
ميرزا‏احمد کيفش را از دست درشکه‏ چي گرفت: عليکم السلام، نا‏خوشه کجاس؟
صارم‏ الدوله با دست به داخل ساختمان اشاره کرد: اگر پسرم را به من برگردانيد 4 حوزه از زمين‏ هاي اصغر‏آباد را به شما می‏بخشم.
حکيم به بالين اصغر‏ميرزا رفت و نبضش را گرفت، پلک چشمش را پايين کشيد و پرسيد: چند وقته ناخوشه؟
صارم ‏الدوله در حاليکه سبيلش را در دست می‏چرخاند پاسخ داد: دو ماهي می‏شه.
- دوا چي خورده؟
- هرکي هرچي گفته بهش داديم توفيري نکرده.
حکيم کتابي را از درون کيفش بيرون کشيد و صفحاتش را ورق زد. سکوت سنگيني بر فضاي اتاق حاکم بود. ميرزا‏احمد قلم در دست گرفت و شروع به نوشتن نسخه کرد. کاغذ را به دست مباشر صارم ‏الدوله داد: اين دواها خبش می‏کنه انشااله اگه تا يه هفته بعد چاق نشد، دوباره بفرستيد پي‏ام.
ميرزا اين را گفت و از جا برخاست.
***
حال اصغر‏ميرزا رو به بهبودي گذاشت و صارم ‏الدوله به وعده اش عمل کرد.