درِ تک تک خانه هاي محله به صدا درآمد و پشت بندش صدای آشنای پيرمرد يهودی که می گفتند از محله جويباره اصفهان مي آيد، محله را پر کرد: بدو بدو شعبون اومده، آشغالات را بيار بفروش و پولش را بگير مشتری
صدای پيرمرد چاق عرق چين به سر که بلند شد زنها يکی يکی از خانه ها بيرون آمدند.
پيرمرد چشمش به زنها که افتاد گفت: خرت و پرتها را بيار و. پول بگير، امروز پارچه هم دارم، بدو بدو شعبون اومده
شعبون بارش را از روي کولش زمين گذاشت و وسايلش را پهن کرد دم دالان مشترک خانه های عباس پالاندوز و رضا مشتی
صغری بيگوم با چراغ لاله پايه سنگياش بيرون آمد: اينا چند ميخریشعبون؟
شعبون چراغ را گرفت و برانداز کرد و برگرداند به صغری بيگوم: اين چيه مسلمون؟ اينکه از دورونِ باباجونِ باباجون منه، به چه دردم ميخوره؟
بعد مجری را از دست شاهگل که پای خرت و پرتهايش نشسته بود، گرفت و گفت: اين آشغالا که شماها وجهش از من پول ميخوايد را هيچ نا مسلموني برنميداره.
صغری بيگوم دو باره چراغ را داد دستش: جون بچه هات وردار يه چيزی بهم بده، ميخوام يه پارچه قبايی برای بچهم بخرم.
شعبون شيشه ذره بينياش را گرفت جلوی يکي از چشمهايش: اصل هم که نيس
- تا شوهرم نيمده دعوا مرافعه راه بندازه پول را بده برم.
شعبون دست کرد توی جيب جليقه اش و يک اسکناس بيرون آورد: بيا اين دو تومنی نوتی را بگیر، اونم به خاطر اينکه مشتريم هستی.
- اقلا 25 ريال بده که بتونم يه متر و نيم پارچه بخرم.
شعبون چراغ را با احتياط بلند کرد و تکيه داد به ديوار و يک 5 ريالي از جيبش بيرون آورد و داد به صغری بيگوم.
شاهگل دوباره مجری را گرفت جلوی دست شعبون: اين مجری از ننه جون خدا بيامرزم ارث رسيده به آقام. ننهم هم گذاشته تو جهاز من، ببين به دردت ميخوره؟
شعبون با اکراه مجری را که هنوز روکش مخمل سرخش برق مي زد، گرفت و چهار طرفش را برانداز کرد: اين آشغالا چيه مياريد بفروشيد، اين مجري شکسته را چيکار کنم من؟ بزنمش تو سرم بميرم از دست زنم راحت بشم؟
صدای تير تير خنده زنها و بچه ها بلند شد. شاهگل تو رويش را محکم گرفت و گفت: حالا ديگه اينقدر تو سر مال نزن شعبون. وردا و دو تا پول بده من بزنم به زخم زندگيم.
شعبون به چند قواره پارچه اشاره کرد: ميخوای جاش پارچه بهت بدم؟
- نه همون پولش را بده.
هنوز پول شاهگل را نداده بود که سر و صدای زنها دوباره بلند شد:
- شعبون ببين اين کتاب به دردت ميخوره؟
- اين جوم از ننه جونم بوده، ببين چند می ارزه؟
شاهگل با 15 ريال پول توی دستش به طرف خانه اش ميرفت و صدای شعبون همچنان تویکوچه ميپيچيد: مسلمون باور کن بيشتر از اين نمييرزه. اين آفتابه را ببر بنداز تو آشغالا مشتري، به درد من نميخوره...