چاپ

سر ظهر بود. حاج ‏حسن، مَندَل را صدا کرد و يک سکه دو ريالي گذاشت کف دستش: گشنگي يکي ديگه از بنده ‏ها‏ي خدا را از پا در آورده، جنازه‏ش افتاده نزديک حموم توده، برو کفن و دفنش کن، روا نيست ميّت رو زمين بمونه.

اين را گفت و آستين ‏ها‏ را بالا زد و نشست وضو بگيرد، پايش را که از خانه بيرون گذاشت مرد ميانسالي با سبيل‏ ها‏ي دررفته از راه رسيد، از حيوانش پياده شد، کمی اطرافش را پاييد و در گوش حاج حسن گفت: حواست باشه امشب قراره بزنن به گله‏ت و همانطور که سوار مي‏شد، آرام گفت: به حاج ‏علي برادرت هم بگو هواي خودش را داشته باشه و به سرعت دور شد. حاج ‏حسن لحظاتي با چشم او را تعقيب کرد، نسبتا می‏شناختش، از دار و دسته جعفر‏‏قلی بود. پناه بر خدايي گفت و به فکر فرو رفت.

***

حاج‏ حسن به سرعت از مسجد بيرون آمد و به سمت خانه حيدر رفت، در نيمه باز بود، کوبه را به صدا درآورد: يا الله ياالله

حيدر که توي ايوان به پشتي تکيه داده بود، از جا بلند شد: بفرما تو حج ‏حسن! قدم به چشم.

-سلام حيدر! کليد باغتا ميخوام.

حيدر همانطور که به سمت اتاق می‏رفت، گفت: خيره انشااله حجي! خبري شده؟

-چل دزد می‏خوان امشب به گله ا‏‏‏م بزنن بايد هر چند تايي را يه جا مخفي کنم.

***

حاج‏ حسن توي خرند راه می‏رفت که سر و صدا بلند شد. حاج‏ علي از اتاق بيرون پريد و پا برهنه به سمت تاپو رفت، پريد توي آن و حاج‏ حسن در تاپو را گذاشت. دو سه نفر از دار و دسته جعفر‏‏قلی با حيواناتشان وارد هشتي شدند و با لگد در طويه را شکستند خبري از گوسفندان نبود.

نگاهي به يکديگر انداختند و يکي شان رو به حاج‏ حسن گفت: پس گله ات کو؟

-می‏بينيد که طويله خاليه. بياييد با هم لقمه ‏اي غذا بخوريم.

ياغي‏ ها‏ پچ ‏پچي با هم کردند و دستي به سبيل کشيدند و دنبال حاج ‏حسن به راه افتادند.

نازنين بشقاب‏ ها‏ را نخود‏آب کرد و حاج ‏حسن گذاشت مقابل ياغي ‏ها‏. نخود‏آب‏ها‏ را خورده بودند و پاها را دراز کرده بودند که محمدتقي يکي از پسرهاي حاج ‏حسن از راه رسيد و با ديدن آنها لگدي به در اتاق کوبيد: خيال کرده ايد اينجا لنجونه که حيووناتونا توي حياط ولو کرده‏ ايد و خودتون لم داده ‏ايد؟

تا حاج ‏حسن آمد از جا بلند شود و پسرش را از اتاق دور کند، ياغي‏ ها‏ ريختند سر محمدتقي و تا توانستند مشت و لگد نثارش کردند. التماس ‏ها‏ي حاج‏ حسن راه به جايي نبرد تا اينکه نازنين، قرآن به دست از راه رسيد: شما را به اين قرآن با پسرم کاري نداشته باشيد.

ياغي ‏ها‏ محمدتقي را که همچنان ناسزا نثارشان می‏کرد رها کردند و يکي از آنها رو به نازنين گفت: زن! قرآن را ببر سرجاش، ما اگر قرآن می‏شناختيم که دزدي نمی‏ کرديم.

***

با فرياد "سوار سوار""، ياغي ‏ها‏ چند تا چند تا از خانه‏ ها‏ بيرون آمدند و به يکديگر پيوستند. جعفر‏‏قلی و رضا خان و ديگر سران جلو افتادند و بقيه به دنبالشان و از سده بيرون رفتند.