قصه کوتاه از کتاب آدم دوسره، نگارش محمدعلی
ناظم چند بار با چکش به زنگ مدرسه زد تا سر و صدای بچهها خوابید.
- همه برید تو صف، آقای مدیر با شما کار داره.
بچه ها که به صف شدند، مدیر با معلم ورزش که لباس عجیبی پوشیده بود روی ایوان مقابل دفتر مدرسه ظاهر شدند، لباس کرمی رنگ معلم ورزش چند طناب سفید روی یکی از شانههایش داشت. یک سوت نیز از آن آویزان بود، کلاهی هم به سرداشت. نیش بچهها باز شد تا رفت به قهقهه تبدیل شود ناظم محکم چکش را به زنگ زد، همه ساکت شدند. مدیر گفت این لباس که آقای امینی پوشیده لباس پیشاهنگیه، از اداره نامه اومده که تو مدرسه پیش آهنگی درس بشه و مسوول اونم آقای امینیه، حلا خودش توضیح میده پیشاهنگی چیه و چه کارهایی انجام میده. آقای امینی صدایی صاف کرد و گفت: پیش آهنگی یک سازمانه که تو کشور تشکیل شده و توی مدارس هم عضو میگیره، لباس و شعار مخصوص خودش را داره و هر کسی پیش آهنگ بشه، آموزشهای مختلفی میبینه تا مهارت پیدا بکنه و بتونه هم برا خودش و هم جامعه مفید باشه.
بعد از توضیحات آقای امینی مدیر گفت: حرفهای آقای امینی را شنیدید حالا هر کی میخواد پیش آهنگ بشه اسمشا پیش مبصر کلاسش بنویسه. بعدم باید پنج تومن برا لباس بیاره. پیشآهنگهای مدرسه که معلوم شدند بعدش میریم اردو.
حرفهای آقای امینی و مدیر که تمام شد تو بچهها ولوله افتاد که پیش آهنگ بشوند یا نه، هر کسی نظری داشت، چند روز بعد تعداد پیش آهنگهای مدرسه معلوم شده بود و طولی نکشید که لباسها آماده شد، حالا منتظر بودیم که اولین اردوی خودمان را برگزار کنیم.
مرتب از آقای امینی سوال میکردیم که کی به اردو میرویم تا این که یک روز زنگ خانه را که زدند دوباره سر و کله آقای امینی پیدا شد و گفت آخر هفته برای پیش آهنگها اردو داریم. هرکی میخواد بیاد برگه رضایت نامه بگیره ببره بزرگترش امضا کنه. من از اولین کسانی بودم که برگه را گرفتم و زیر کتابم گذاشتم.
شب که پدرم به خانه برگشت سلامی کردم و کاغذ رضایت نامه را جلویش گذاشتم.
- این چیه، دوباره چیکار کردی؟
- بابا هیچی، این رضایت نامه را امضا کن.
- برا چی؟
- میخوام برم اردو
- کجا
- چشمه
- فرستادمت مدرسه تا درس بخونی یه چیزی بشی نه اینکه بری چشمه و کوه، یه روز میایی میگی میخوام پیش آهنگ بشم، یه روزم میگی میخوام اردو برم، پس کی درس میخونی، این کاغذا بنداز دور و برو درستا بخون.
- قول میدم اگه امضا کونی درسما بیشتر بخونم.
- هر وقت نمرهها ثلث اولت بیست شد امضا میکنم.
- حالا کو تا امتحانا، اردو پس فرداست امتحانا یه ماه دیگه. امضا کون دیگه.
پدر نگاهی به مادر انداخت و مادر با سرش موافقت خودشا را اعلام کرد.
- بده به من کاغذا، قول دادی همه درساتا بیست بگیری
- چشم
رضایت نامه را از دست پدرم گرفتم و آنرا زیر کتاب فارسی گذاشتم تا فردا به مدرسه ببرم. صبح که به مدرسه رسیدم یک راست به دفتر رفتم. معاون آنجا بود.
- آقا اجازه؟
- بیا تو چیکارداری
- رضایت نامه آوردم
- ببینم، درسه، بذار رو میز آقای امینی
- چشم
- پس فردا لباسا پیشاهنگی را میپوشی و برای صبحانه و ناهار هم غذا همراهت میاری خورشت و آبگوش نباشه کباب شامی بیار.
- چشم آقا
صبح روز اردو خیلی زود پا شدم و لباس پیش آهنگی را پوشیدم نان و کباب شامی که مادرم برایم گذاشته بود را برداشتم و بدو بدو به طرف مدرسه رفتم، سرایدار مدرسه دم درب بود.
- سلام
- سلام
- بچه ها رفتند؟
- کجا؟
- اردو
- هول نزن، هنوز کسی نیومده.
رفتم تو حیاط مدرسه آفتاب کنار دیوار میچسبید. کمکم سر و کله بچهها پیدا شد، آقای امینی و دو تا از معلمهای مدرسه هم آمدند. با سوت آقای امینی همه ساکت شدند.
- پیش آهنگها به صف، اول نرمش دسته جمعی، بعد هم با صف از مدرسه بیرون میریم تا سوار ماشین بشیم. بعد از نرمش سوار ماشین شدیم، چیزی نگذشت که به دامنه کوه رسیدیم. آقای امینی گفت:
- بچه ها رسیدیم، همه برند پایین.
یک ساختمان در همان نگاه اول از دور نظرم را جلب کرد. صدای سوت آقای امینی به کوه خورد و برگشت:
- همه به صف
بچه ها یک صف به ترتیب قد تشکیل دادند.
- چشمه کمی بالاتره با صف میریم تا به اون برسیم کسی از صف بیرون نیاد.
صف راه افتاد چیزی نگذشت که به چشمه رسیدیم. آب چشمه داخل حوضی میریخت. چند درخت هم اطراف چشمه بود. بچهها حواسشون به چشمه بود که دوباره صدای سوت آقای امینی بلند شد:
- اول چادر میزنیم، بعد سرود پیش آهنگی را میخونیم و بعدش هم صبحانه میخوریم، فهمیدید. بچهها یک صدا جواب دادند بله آقا.