میراث ملموس
بناهای مذهبی
میراث ناملموس
جاذبه های طبیعی
نهادها
فضای سبز گردشگری
مراکز علمی
مراکز فرهنگی
منابع
دسته بندی دانشنامه
تنظیمات ظاهری

شخصیت ها

ديشب بيدار بودم که آقاجان به ننه‏جان شازده سفارش می‏داد آبگوشت بار بگذارد. يادم نيست چند تا ستاره شمرده بوديم که خوابمان برد. کار هر شبمان بود، تابستان بود و دايزه که شوهرش خوزستان کار می‏کرد از آبادان به سده آمده بود ما هم با پسرخاله ‏ها‏ رختخواب ‏ها‏ را پهن می‏کرديم توي خرند و کلي وقت، خودمان را با تماشاي ستاره ‏ها‏ سرگرم می‏کرديم. هر کس يک ستاره را به نام خودش می‏زد و مالکش می‏شد، بعد آنقدر ستاره می‏شمرديم تا خوابمان می‏برد.
صبح با صداي کِلِش‏ کِلِش گيوه‏ ها‏ي آقاجان که از خانه بیرون می رفت، چشم ‏ها‏يم را باز کردم. نسيم صبحگاهي برگ‏ها‏ي درخت انگور ياقوتي باغچه را تکان می‏داد. شاخه‏ ها‏ي نازک و پربار درخت انار آرام آرام بالا و پايين می‏رفت و کمي که نسيم شدت می‏گرفت شکوفه ‏ها‏ي آتشين انار روي کف آجري حياط ولو می‏شد.
مادر بزرگ از اتاق سوکي بيرون آمد، کاسه پر از آلوچه را زمين گذاشت و چفت ‏ها‏ي در اتاق را بست. چشمش که به چشم‏ها‏ي باز من افتاد، گفت: وخي ننه وخي يه استکان چاي بخور و برو از نادعلي قصاب دو تا چوب خط گوشت بگير و بيا تا آبگوشت بار بذارم.
روانداز را کنار زدم و بالش را از زير سر پسرهاي خاله کشيدم. صداي غر و لند بچه‏ ها‏ با خنده ‏ها‏ي ريز من در حالي که به سمت سه دري می‏دويدم درهم آميخت: مگه مريضي محمد بذار بخوابيم.
ننه‏جون اما اجازه نداد خوابشان از اين طولاني تر بشود: وخيزيد بچه‏ ها‏ لنگ ظهره، آفتاب گرفتتون و بعد رو به خاله که از چاه آب می‏کشيد، گفت: بچه‏ ها‏ت را بيار ناشتايي بده.
سفره صبحانه به رسم همه تابستان‏ها‏ توي ايوان پهن بود. چاي را سرکشيدم و از جا بلند شدم. يکي از تفريح‏ ها‏يم اين بود که بپرم و چنبره ‏ها‏ي آويزان از تير ايوان را مثل ننوي بچه‏ ها‏ تاب بدهم. بچه ‏ها‏ي خاله که سر حوض مشغول آب زدن به صورتشان بودند با ديدن چنبره‏ ها‏ي متحرک زدند زير خنده.
ننه‏جون شازده که رفت به سمت اتاق سوکي دويدم دنبالش و به محضي که خم شد سر بلوني پنير، از روي خيگ ماست و بلوني‏ ها‏ي ترشي پريدم و خودم را به صندوقخانه رساندم. صندوقچه چوبي تنها چيزي بود که از ميان آن همه تاپوي بلند گندم و تاچه برنج و حبوبات توجه مرا به خود جلب می‏کرد.
ننه ‏جون همانطور که به سمت در اتاق می‏رفت صدايم کرد: محمد بيا بيرون می‏خوام درا چفت کنم.
در آستانه در صندوقخانه ايستادم و با صدايي که التماس در آن موج می‏زد، گفتم: ننه‏جون در صندوقچه را باز کن ببينم چي‏چي توشه؟
مادر بزرگ گيس بافت ‏ها‏ي بلندش را که به روي شانه‏ ها‏ افتاده بود، انداخت پشت کمرش: بيا بيرون ننه کار دارم، بيا برو سراغ نادعلي قصاب.
می‏دانستم اصرارهايم کاري از پيش نمی‏برد. اين اولين بار نبود که پا پيچش می‏شدم قفل صندوقچه را باز کند و زير بار نمی‏رفت که نمی‏رفت.
ننه‏جون کيسه و چوب خط را آورد و داد دستم: بگو آقاجونم گفته دو چوب خط گوشت لخم شيشک بده. صد درم پياز هم از سيد‏محمود به حساب آقاجون بخر و بيا. زود اومديا.
بچه‏ ها‏ي خاله که مشغول ناشتايي خوردن بودند، داد زدند: صبر کن ما هم ميايم.
خاله همانطور که براي بچه‏ ها‏يش لقمه می‏گرفت رو به ننه‏جون که از مطبخ بيرون می‏آمد، گفت: ننه سده تماته نداره؟
ننه ‏جون اخم‏ ها‏يش را در هم کشيد: تماته چي‏چيه؟
- آبادان زياد هست، رنگش سرخه. با برنج درست می‏کنن. تو آبگوشت هم ميريزن خوشرنگ و خوشمزه ميشه.
گفتگوي ننه‏جون و خاله در باره تماته ادامه داشت که ما از خانه بیرون رفتيم. از دالان و هشتي گذشتيم و رفتيم سمت بازار. نادعلي را از دور ديديم که داشت شقه گوشت را از قلاب آويزان می‏کرد. به دو خودمان را به دکانش رسانديم: سلام
- سلام سلام نوه‏ ها‏ي حجي!
- آقاجونمون گفته دو چوب خط گوشت لخم شيشک بده
نادعلي تکه اي گوشت را از شقه بريد و انداخت توي ترازو، بعد چوب خط را گرفت و با چاقوي توي دستش دو تا خط روي چوب ور کرد. گوشت را انداخت توي کيسه و داد دستمان: سلام به حجي برسونيد.