میراث ملموس
بناهای مذهبی
میراث ناملموس
جاذبه های طبیعی
نهادها
فضای سبز گردشگری
مراکز علمی
مراکز فرهنگی
منابع
دسته بندی دانشنامه
تنظیمات ظاهری

شخصیت ها

ابراهيم بکوب در خانه شريکش احمد را چند بار بر درکوبيد. چاپوقش را تو دست چپش گرفت و از کيسه پر شالش کمی‏توتون داخلش ريخت، چوب کبريت را که به گرده جعبه کبريت کشيد صداي آسمان غرنبه تنش را لرزاند و کبريت از دستش افتاد. رفيق بوجاريش که انگار منتظر او بود درخانه را باز کرد.
-زود بيا تو هشتي بارون نخوري، امروز چهل پسينه که بارون مياد.
ابراهيم که حالا چاپوقش را روشن کرده بود نگاهي به چون کنار هشتي کرد و پوکي به چاپوق زد.
- منا بگو که با چه زحمتي 5 ريال جور کردم و رفتم شهر يه اوچون 20 دندهي خريدم تا به خيال خودم گندما را خرمن کنم و دو ريال خرجي در بيارم.
احمد به آسمون نگاهي کرد و گفت اين بارون پشت داره، گفتيم امسال سن سارون نبوده برداشت گندم خوبه رفتم بازار ورنوسفادران تاوه‏ ها‏ چونم را نو کردم تا حريف خرمنا بشه .ابراهيم که دود چپوقش حالا از باد گير هشتي بالا می‏رفت آهي کشيد و گفت: هرچي خدا بخاد همون می‏شه، احمد دو باره سرکي به کوچه کشيد و گفت: درسه اما اگه همون روزاي اول بافه‏ها‏ را برده بوديم زير يه طاق، کُچه نمی‏زدن. حالا فردا زمستون کو گندوم تا آرد کنيم و پنجا نون بپزيم، اون وقته که بايد دار و ندارمونا بفروشيم و راهي فريدن و خونسار بشيم تا يه خروار گندم گير بياريم.
***
دارق و دورق آسمان کم شد و بارون سبک، ابراهيم چاپوقش را خالي کرد و تو جيب قباش گذاشت.
- بريم صحرا يه سري به قنبرعلي بزنيم
احمد بي هيچ حرفي پاشنه‏ ها‏ي گيوه ‏اش را بالا کشيد و دنبال ابراهيم راه افتاد به لته‏‏ ها‏ي قنبر‏علي رسيدند. چشم قنبرعلی که به آنها افتاد گفت:
حتما اومديد گندما را خرمن کنيد می‏بينيد که چه وضعيه عذاب اومده. کمک کنيد تا اين علف‏ ها را بار اين زبون بسته کنيم.
خانه قنبرعلي تو محله لادره بود. او که راه خانه را در پيش گرفت ابراهيم و احمد هم دنبالش راه افتادند. تو راه چشمشان به مش ‏رجب افتاد که داشت چند تا بقچه و جوار رو بافه‏ ها‏ي گندوم‏ ها‏يش پهن می‏کرد. قنبرعلي سلامی ‏به مش‏رجب کرد و گفت: مش‏رجب خودت را صدمه نده توفيري نمی‏کنه چيزي روش بکشي يا نه. چل رورزه که داره هر روز پسين آسمون اشکش در مياد، گندما ديگه دارن کچه می‏کنن خدا رحم کنه .امسال زمستون قوتمونا از کجا بياريم.
مش‏ رجب سري تکان داد و گفت ميرزا‏حسن عقلش رسيد بافه گندوما را برد توخونه زير طاق گذاشت
- هرچي خدا بخاد همون ميشه
قنبرعلي خرش را هونج کرد و سه نفري راهشان را ادامه دادند.
به محل که رسيدند علي‏ محمد مامور شهرداري را ديدند که سوار بريابوي شهرداري جار می‏زد که:
-آهاي مردم جونتونا برداريد وبريد خونه‏ ها‏ روسرتون خراب نشه.
ترس سر تا پاي هر سه را گرفت. تو راه موذن مسجد لادره را ديدند که با عجله به سمت مسجد می‏رفت، قنبرعلي از او پرسيد:
-مشتي کوجا با اين عجله تا اذون که خيلي مونده
- مردم تومسجد جمع شدن دعا کنن بلکي بارون بند بياد
ابراهيم و احمد بي معطلي راه مسجد را در پيش گرفتند، قنبرعلي هم گفت: شما بريد منم بار خرا پايين بزارم و ميام.
به مسجد که رسيدند آقا داشت دعا می‏کرد:
- خدايا اگه نعمته ديگه بسه، اگه عذاب ديگه بسه.
مردم صداي آمين شان که در فضا پيچيد گوش ه‏اي از سقف مسجد پايين آمد. اين واقعه باعث شد تا ترس مردم بيشتر شود. جمعيت مسجد را ترک کرد. آن شب بسياري اشهد خود را گفتند. نيمه‏ ها‏ي شب بود که هم‏ همه ‏اي در محل بلند شد از بارون خبري نبود ستاره‏ ها‏ تو آسمان چشمک می‏زدند.