میراث ملموس
بناهای مذهبی
میراث ناملموس
جاذبه های طبیعی
نهادها
فضای سبز گردشگری
مراکز علمی
مراکز فرهنگی
منابع
دسته بندی دانشنامه
تنظیمات ظاهری

شخصیت ها

الکا به چند تا؟

نيم ساعتي می‏شد که اوستا گوهر دخترها را با اَلَکا گرفتن به سکوت وا‏داشته بود و خودش هم همراه بچه‏ ها آرام و بي صدا کوک می‏زد که گوشش زمزمه اي شنيد. نبات درِ گوش اشرف دختر عمويش پچ‏پچ راه انداخته بود. حيات آن روز نيامده بود و همه می‏دانستند که علت نيامدنش چيست. اوستا هم که از ماجراي خواستگاري که ديشب به خانه حيات و نبات آمده بود، خبر داشت و می‏دانست که نبات از سر صبح که آمده ولوله اي بين دخترها به پا کرده است، بدون اينکه سرش را بلند کند، گفت: شمسي و نبات و نصرت يه طرف، عصمت و رضوان و ماه بيگم و اشرف هم يه طرف.

دخترها بي هيچ حرفي به دو گروه تقسيم شدند و در دو طرف اوستا نشستند.

اوستا همانطور که سوزن را به سختي از رويه گيوه بيرون می‏کشيد، گفت: نبات! بسم اله

گروه نبات همانطور که مشغول کار شدند يکصدا گفتند: کله شمار کجا رفت؟

گروه ديگر فرياد زدند: از پشت بوم شاه بالا رفت

اوستا گوهر جواب داد: بدو بگيرش... بدو بگيرش

و دخترها همه با هم فرياد زدند: والا به خدا رفته بودش، رفته بودش

گروه سمت راست دوباره خواندند: چند تا کله برداريم تا بياد؟

و اوستا گوهر در حالي که جلوي خميازه‏اش را می‏گرفت، گفت: ده تا کله بردار تا بياد

دخترها کوک می‏زدند و يکصدا می‏خواندند: از کله اولي يکي به نام خدا/ از کله دومی ‏يکي به نام خدا/ از کله سومي يکي به نام خدا...

ده تا کله که تمام شد، اوستا دوباره آرام و يکنواخت خواند: اومدش بدو بگيرش بدو بگيرش

و دخترها يکصدا فرياد زدند: والا به خدا رفته بودش رفته بودش

تا وقتي که صداي اذان از گلدسته ‏ها برخاست دخترها بارها اين نغمه را يکصدا خواندند و کوک زدند. اوستا گوهر نخ را به دور رويه گیوه پيچاند و از جا بلند شد. عصا را از دست عصمت گرفت و همانطور که به سمت حياط می‏رفت، گفت: به نماز نگو کار دارم به کار بگو نماز دارم.

***

دخترها نمازشان را خواندند و يکي يکي بقچه‏ ها را باز کردند. اوستا گوهر همانطور که سر سجاده نشسته بود و تسبيحش را می‏گرداند، گفت: هر کي رويه ‏اش را کامل کرده ميتونه بعد از اينکه نونش را خورد بره خونه.

اشرف نگاهي به نبات انداخت و تير‏تير خنديد: غوسول‏ غوسول من دارم ميرم خونه

نبات گازي به قرمزه‏ نخودچي زد: اوستا اجازه ميدي منم برم خونه؟

اوستا سرش را روي مهر گذاشت: نخير تو تا پسين بايد بموني و کارتا تموم کني.

نبات که می‏دانست اوستا به اين زودي سر از مهر برنمی‏دارد، از جا بلند شد و چارقد سفيد را با يک حرکت از سر انداخت. گيس بافت هاي طلايي اش را از پشت کمر روي شانه ‏ها انداخت و بشکن زنان و آرام خواند: من منم من منم خواهر عروس منم دخترها همه خنديدند. اوستا زودتر از هميشه سر از مهر برداشت و بي آنکه به روي خودش بياورد، نبات را صدا زد:

- نبات!

- بله اوستا

- کارتا را جَلدي تموم کن که بايد خرند را جارو کني

- چشم اوستا

دخترها با شنيدن اين حرف چوب خودشان را درخت ديدند و بي سر و صدا نشستند سر کار. اشرف هم کمربند چادر هفت رنگش را پشت کمر محکم کرد و از اوستا خداحافظي کرد و رفت.

مجازاتي که اوستا گوهر براي نبات تعيين کرد باعث شد حساب کار دست بقيه بيايد و آنها را آرام به کار مشغول کند با وجود اين اوستا که براي خوردن ناهار به اتاق ديگري می‏رفت براي محکم کاري گفت: الکا به چند تا؟

دخترها يک صدا گفتند: به ده تا

و سکوت دوباره حکمفرما شد.

با تشکر از خانم محترم قاسمی