میراث ملموس
بناهای مذهبی
میراث ناملموس
جاذبه های طبیعی
نهادها
فضای سبز گردشگری
مراکز علمی
مراکز فرهنگی
منابع
دسته بندی دانشنامه
تنظیمات ظاهری

شخصیت ها

دايي قفل دوچرخه لاري راکه کنار ديوار خرند گذاشته بود باز کرد و گفت: سوار شو برو در دکون اوس‏علی دلاک، بهش بگو داييم گفت زود بيا کارد دارم. اوس‏علی دلاک را می‏شناختم چند بار که مدير مدرسه به موهام ايراد گرفته بود پيشش رفته بودم، دکانش روبروي چنار گاردر بود. بدون معطلي به عشق دوچرخه سواري و پز دادن جلو بچه‏ هاي محل که دوچرخه نداشتند بي توجه به حرف‏ هاي مادر بزرگ رفتم تو کوچه.
بچه ‏ها داشتند هفت سنگ بازي می‏کردند دنبالم راه افتادند. هر کدام سعي می‏کردند رو ترک بند دوچرخه بپرند. اين کار بچه‏ ها باعث می‏شد مرتب لمبر بخورم و گاهي هم مجبور می‏شدم پياده بشم و دوباره سوار بشم. به خيابان که رسيدم کارگرها داشتند روي جوي گاردر که خيابان را دو تکه کرده بود پل می‏زدند. دوچرخه را کناري گذاشتم و از بالاي نرده‏اي که اطراف جوي کشيد بود کف آنرا نگاه کردم. از پايين با اشاره گفتند برو عقب. سوار دوچرخه شدم و دنبال جوي را گرفتم و رفتم.تا به گذر گاردر رسيدم. پاي درخت تناور چنار گاردر يونجه‏ها روي هم تلنبار شده بود. کسي بقچه ‏اي کنار علف ‏ها پهن کرد: مش رضا یمن علف بکش.
مرد علف فروش چوب ترازويي را که دو کپه از دو طرفش آويزان بود روي شانه ‏هايش گذاشت و توي يکي از کفه‏ ها يک سنگ يک مني انداخت: سد تقي علف‏ ها را بريز تو کفه.
مرد يک بقل علف برداشت و تو کفه ترازو چپاند. دو تا کفه که هم وزن شدند مرد علف فروش گفت: بشمار يک و کفه علف را تو بقچه خالي کرد. دوباره کفه پر از علف شد و ترازو ميزان. علف فروش اينبار گفت: بشمار دو و علف‏ ها را تو بقچه خالي کرد. مش رضا بشمار پنج را که گفت کفه را خالي کرد و سيد تقي گوشه‏ هاي بقچه را بهم گره زد و به کمک مش رضا به دوشش انداخت. چشمم به سلماني که افتاد تازه يادم آمد که براي چه به اين محل آمده‏ام. به طرف مغازه اوس‏علی دلاک رفتم. يک نفر را روي کرسي‏پا نشانده بود و داشت سرش را تيغ می‏زد. يک نفر هم بچه در بغل روي يک دالام نشسته بود. بچه نق می‏زد و مرد سعي می‏کرد او را آرام کند.
-گريه نکن اوسا که موتا کوتاه کرد بعدش با هم ميريم در دکون حسين سرپلي برات خروس قندي و سقز خروس نشون می‏خرم.
اوسا سرش را که بالا کرد تا تيغش را تيز کند، نگاهش به من افتاد، سلام کردم و پيام دايي را رساندم.
-تو برو من کارم که تموم شد ميام.
به خانه برگشتم و خبر را به دايي دادم. طولي نکشيد که بکوب درب به صدا درآمد اوسا علي بود دايي که در را باز کرد اوسا گفت: پسر حجي کاري داشتي؟
-سلام اوسا خبرت کردم بيايي شب جمعه ان شاءا... عروسي داريم. رنگرزي کارا را بکنيم، بري در خونه‏ ها دعوت بگيري، موسي را برا چاي خبرکني، آشپز هم ببين
- ديگا را کوجا بار ميذاريد؟
- حجي به برات گفته چند خروار چوب بياره تو زمين باربند بريزه همونجا ديگا را بار می‏زاريم.
-خدا مبارک کنه خون دل نباش خودم همه کارا را رديف می‏کنم دفعه اولم که نيس که عروسي را ميندازم، حجي هم که خدا عمرش بده دستش توجيبش می‏ره.